موضوع مهمی نبود .دو ساعت بعد به دروازهٔ خروج شهر طمع رسیدیم من گفتم :(( باید
دلیجان بگیریم اینطوری نمی شه تو بیابون بریم .))
—صبر کنید دخترها همین الان فکری به ذهنم رسید :چطوره با ماشین بریم ؟
—شوخی ات گرفته ؟ماشین خیلی گرونه .
—مهم نیست هزینه اش را شریکی می دهیم
من و دینور موافقت کردیم ٬هزینه اش هم ۲۴نیس شد که شریکی دادیم .وقتی از شهر طمع
خارج شدیم دینور نفس راحتی کشید و گفت :((خداحافظ شهر بد بختی ها !)) بعد از خارج
شدن از شهر طمع من محو تماشای بیابان های میان دو شهر طمع و شهر دروغ شدم . در ان
زمان ماشین تازه وارد کشور من شده بود و راننده ها پول زیادی برای حمل مسافران می گرفتند
.....
ادامه دارد .
منتظر قسمت دهم باشید .